بـه سَلامَتیِ اون دُختَرایی که وَقتی باهات میان بیرون خودِشونَن،


هَمونایی که یه خَروار آرایِش نِمیکُنَن چون خُودِشونُ قَبول دارَن،


همونایی که مُدِلِ ماشینِت یا داشتَن و نَداشتَنِ ماشینِت بَراشون


مُهِم نیست !


چون خُودتُ میخوان نَه هیچ چیزِدیگه ای،


هَمونایی که کَتونی میپوشَن چون بَراشون اِختِلاف قَدِشون


باهات مُهِم نیست،


هَمونایی که اونقَدر شُعورِشون میرِسه که میس نَندازَن و گِدایی


شارژ نَکُنَن،


هَمونایی که کِلاسِ اَلَکی نِمیذارَن،نَقش نِمیخوان بازی کُنَن،


آره،هَمین دُختَران که حَتی اَگه خِیلیَم کَم باشَن اَما بازَم دُختَرایی


هَستَن که خِیلی اَرزِش دارن.....

 

1382216453192111_large.jpg

نوشته شده در شنبه 30 / 7 / 1392ساعت 11 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

یه وقتا دلت طوری تنگ میشه که مغزت کاملا فلج میشه

بدی هاش یادت میره

نامردیش یادت میره

بی محبتی و رفتارسرد و تلخش یادت میره

وقتی با بیرحمی تنهات گذاشت یادت میره

فقط میگی خدایا یه دقیقه ببینمش این دل وامونده آروم شه...!

 

نوشته شده در سه شنبه 28 / 7 / 1392ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

میروے...

مــن هم برای اینــکه راحت تـــر بروے...

میگویــم: "برو؛خیــالی نیست"

...امــــا...


کیست که ندانــــد...

بی تــــــو...

تنــہــا چیــزے که هست...

"خیـــال توست".....!!

dk2tero9xv3d9jh9z56y.jpg
نوشته شده در سه شنبه 28 / 7 / 1392ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

کم آوَرده ام …!

خـدایـا اَعـصابٍ مَن

فاحـشه نـیست

که روز وَ شَـب

موردتَجـاوز قـَرارَش میـدهند . . .!!

نوشته شده در سه شنبه 28 / 7 / 1392ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

بـــــــــــــرو!!!!

ترســــ از هیچ چیز ندارمــــ

وقتیـــــ یقینـ دارم بیشتر از منـــ کسی دوستتـ نخـــــــواهد داشتـ...

بیشتر از منــــ کسی طاقتـ کمـــ محلی هایتـ را ندارد..

بــــــــــــرو!!!!

ترس برای چهـ؟؟

وقتی می دانمــ یکــ روز تُفـ می اندازی بهـ رویـــــ تمام آن هایی که

ـبهـ خاطرشــــان مـــَــن را از دستـــــ دادی.... !

 

نوشته شده در سه شنبه 28 / 7 / 1392ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

میخواى برى بــــــــــــــرو

دیگه هــــــــــى زر نزن که مواظب خودت باش

و خوش بخـــــــت شى و این زرت و پرتــــا

وقتى رفتـــــــــى…

دیگه این چیزا بهت مربوط نیست ..

فـــهمیــــــدی ؟

نوشته شده در سه شنبه 28 / 7 / 1392ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |



_
قلب لعنتی سلام.....


لطفاخفه شو ودیگه توی هیچ کاری دخالت نکن!!!!


اصلابه من چه که توکی یاچی رودوست داری....


اگرهم خسته شدی اجباری نیست یه کارکردنت!


به جهنم دیگه کارنکن.....!


توهم میتونی بری پیش همونی که دوسش داری...


خسته شدم ازت میفهمی خسته شدم.....


توکه نمیتونی قلب کسی روبشکنی.....


توکه نمیتونی دروغ بگی......


توکه نمیتونی خیانت کنی،توکه نمیتونی ثابت کنی که خوبی....


توبه چه دردمن میخوری.....


دیگه حالم ازت بهم میخوره.....


توی سینم گندیدی بدبخت.....هه....بیچاره توفقط بلدی خون پمپاژکنی...!!!


برای خودم متاسفم بخاطرداشتن همچین قلبى....استعفابده لعنتی

نوشته شده در دو شنبه 20 / 7 / 1392ساعت 10 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

خــدايـــا ...

دنيــايت شـهـوت سَـــرايـي شــــده بـــــراي خـــــودش...

نميخــــــــواي فيلتــــرش کنـــي ؟؟
.

.

دنیا فیلتر شد

نوشته شده در چهار شنبه 15 / 7 / 1392ساعت 12 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

سنگسار میکنند!

غافل از اینکه شهر پر از فاحشه های مغزیست

و کسی نمیداند که مغزهای هرزه ویرانگرترند تا تن های هرزه...

(فروخ فرخزاد)

نوشته شده در چهار شنبه 15 / 7 / 1392ساعت 12 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی و مشکلات ما نیست

اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم،سرانجام

به خودمان خواهیم رسید،که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم

و همه چیز های تلنبار مربوط به نامربوط را زیرو رو میکنیم.

به نظر میرسد انسان اسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور میدزدد؛

البته به نظر میرسد

تا نظر شما چه باشد؟!؟

(عکس واس متنم پیدا نکردم یهو این عکسو پیدا کردم تخم مار هس حالشو ببرین.خخخ)

نوشته شده در چهار شنبه 15 / 7 / 1392ساعت 11 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم؟

حال انکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه هاییم;

در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم;

نبودن،بودن نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است!

نوشته شده در چهار شنبه 15 / 7 / 1392ساعت 11 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

دُم بعه کله میکوبد و شقیقه اش را به دو شقه میکند.

بی انکه بداند حلقه اتش را در خواب دیده است...عقرب سیاه عاشق.

نوشته شده در دو شنبه 13 / 7 / 1392ساعت 9 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

جلوی بهزیستی نوشته بودند:

شیر مادر و مهر مادر جایگزین ندارد.شیر مادر نخوردم،اما...مهر مادر پرداخت شد.

پدرم گاوی خرید و من بزرگ شدم.

و هیچ کس ماهیت مرا نشناخت جز معلم ریاضی

که همیشه میگفت:بتمرگ گوساله!!!(حسین پناهی)

 

نوشته شده در دو شنبه 13 / 7 / 1392ساعت 9 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

الان اون 6تا انلاینی که تو وبلاگم هستین کجایین؟؟

خووو چرا نظر نمیدین؟؟هاااان

نکنه توهم زدم شماها رو لوکس بلاگ واس دلخوشیم فرستاده؟؟

اییییییییییییش مگس هم پر نمیزنه اینجامهر شده

نوشته شده در شنبه 9 / 7 / 1392ساعت 14 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

یه روزی یه نفر وارد زندگیتون میشه

و شما از اونایی که گذاشتن رفتن به خاطر رفتنشون

تشکر می کنید

نوشته شده در شنبه 9 / 7 / 1392ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

آدمهــایی که ایـن جملـــه رو می شنـود

خوشبخت تــریـטּ آدمــها هستنـــد:

"عیب ندآره بآ هم دُرستش می کُنیم

 

نوشته شده در شنبه 9 / 7 / 1392ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

عاشقانه هایم تمامی ندارند

وقتی...

تو.. 

بهترین اتفاق زندگی ام هستی...

نوشته شده در شنبه 9 / 7 / 1392ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

خُــבآ میبینـے روزگآر بآ مــَن چــﮧ کَرב؟؟

هَمهِ چیــزَ رآ اَزَم گرفت.هَمـﮧ رآ حِس کَرבم.

اما تَنهآ چیزے کــﮧ حَتے یک لَحظــﮧ نَبــوבش رآ حِس نَکَرבم خوבت بوבے.

 

 

نوشته شده در سه شنبه 7 / 7 / 1392ساعت 14 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

ن قَـבر בر خیآبآن بَرآے یک بآر בیـבـنَت پَرسـﮧ زَבم

کــﮧ هَمــﮧ مَرآ בختَر خیآبآنے صِـבـآ مے زننـב.

 

نوشته شده در سه شنبه 7 / 7 / 1392ساعت 14 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

 

امل نیستم ...

عقب مانده نیستم !

•فقط کسی را می خواهم که مرا برای دلم بخواهد ...

•نه برای تنم ...

•تن فروش زیاد شده ؛

اما من

•چیزهای دیگری هم دارم

•که تو را غرق ِ لذت کند ! ...

•مرا آنطور که هستم باور کن

نوشته شده در سه شنبه 7 / 7 / 1392ساعت 14 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

 

دلَـــم یک آغـوش میـפֿـوآهــב

کـﮧ بـﮧ جـــآے شهـوَت !

هَمــــــבم باشــב

آغوشـے کـﮧ انــבازه اَم باشــב

بـے آنکه בωــت بـﮧ ωــآیـــز خوב بزَنَم !

آغـــوشـے کــﮧ مرا بفهمَــב

نوشته شده در سه شنبه 7 / 7 / 1392ساعت 14 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |
هر چه از دست میرود بگذار برود

چیزی که به التماس آلوده باشد نمیخواهم , هر چه باشد

حتی زندگی

حتی " آسمان "
نوشته شده در شنبه 2 / 7 / 1392ساعت 12 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

روزی سگی داشت در چمن علف می خورد
سگ دیگری از کنار چمن گذشت
چون این منظره را دید تعجب کرد و ایستاد
آخر هرگز ندیده بود که سگ علف بخورد ..
ایستاد و با تعجب گفت: اوی .. تو کی هستی؟ چرا علف می خوری ؟..

سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:
من ؟ من سگ قاسم خان هستم ..

سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:
سگ حسابی ! تو که علف می خوری .. دیگه چرا سگ قاسم خان ؟..
اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ..

حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان ؟
سگ خودت باش ...

نوشته شده در شنبه 2 / 7 / 1392ساعت 12 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

بوگارت: چشمات اذیتت میکنه؟

باکال: نه

بوگارت: ولی پدر منو درآورده...!

نوشته شده در شنبه 2 / 7 / 1392ساعت 12 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

نوشته شده در شنبه 2 / 7 / 1392ساعت 12 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |